شماره ٨٥٠: رخ تو چگونه ببينم که تو در نظر نيايي

رخ تو چگونه ببينم که تو در نظر نيايي
نرسي به کس چو دانم که تو خود به سر نيايي
وطن تو از که جويم که تو در وطن نگنجي
خبر تو از که پرسم که تو در خبر نيايي
چه کسي تو باري اي جان که ز غايت کمالت
چو به وصف تو درآيم تو به وصف در نيايي
گهري عجب تر از تو نشنيدم و نديديم
که به بحر در نگنجي و ز قعر بر نيايي
چو به پرده در نشيني چه بود که عاشقان را
چو شکر همي نبخشي نمک جگر نيايي
همه دل فرو گرفتي به تو کي رسم که گر من
در دل بسي بکوبم تو ز دل به در نيايي
تو بيا که جان عطار اگرت خوش آمد از وي
به تو بخش آن وليکن تو بدين قدر نيايي