شماره ٨٤٩: ترسا بچه ايم افکند از زهد به ترسايي

ترسا بچه ايم افکند از زهد به ترسايي
اکنون من و زناري در دير به تنهايي
دي زاهد دين بودم سجاده نشين بودم
ز ارباب يقين بودم سر دفتر دانايي
امروز دگر هستم دردي کشم و مستم
در بتکده بنشستم دين داده به ترسايي
نه محرم ايمانم نه کفر همي دانم
نه اينم و نه آنم تن داده به رسوايي
دوش از غم فکر و دين يعني که نه آن نه اين
بنشسته بدم غمگين شوريده و سودايي
ناگه ز درون جان در داد ندا جانان
کاي عاشق سرگردان تا چند ز رعنايي
روزي دو سه گر از ما گشتي تو چنين تنها
باز آي سوي دريا تو گوهر دريايي
پس گفت در اين معني نه کفر نه دين اولي
برتو شو ازين دعوي گر سوخته مايي
هرچند که پر دردي کي محرم ما گردي
فاني شو اگر مردي تا محرم ما آيي
عطار چه داني تو وين قصه چه خواني تو
گر هيچ نماني تو اينجا شوي آنجايي