شماره ٨٤٥: دوش از سر بيهوشي و ز غايت خودرايي

دوش از سر بيهوشي و ز غايت خودرايي
رفتم گذري کردم بر يار ز شيدايي
قلاش و قلندرسان رفتم به در جانان
حلقه بزدم گفتا نه مرد در مايي
گفتم که مرا بنما ديدار که تا بينم
گفتا برو و بنشين اي عاشق هرجايي
اين چيست که مي گويي وين چيست که مي جويي
مانا که دگر مستي يا واله و سودايي
با قالب جسماني با ما نرود کاري
جسماني و روحاني بگذار به يغمايي
رو خرقه جسمت را در آب فنا مي زن
تا بو که وجودت را از غير بپالايي
تا با تو تو خواهي بود بنشين چو دگر ياران
از خود چو شدي بيخود برخيز چه مي يابي
سيلي جفا مي خور گر طالب اين راهي
از نوح بلا مگريز گر عاشق دريايي
ناقوس هوا بشکن گر زانکه نه گبري تو
زنار ريا بگسل گر زانکه نه ترسايي
دردي کش درد ما در راه کسي بايد
کو هست چو سربازان جان داده به رسوايي
تو زاهد و مستوري در هستي خود مانده
تا نيست نگردي تو کي محرم ما آيي
خود را چو تو نشناسي حقا که چو نسناسي
بيخود شو و پس خود را بنگر که چه زيبايي
هم خوانچه کش صنعي هم مائده و خواني
هم مخزن اسراري هم مطرح يغمايي
آيينه ديداري جسم تو حجاب توست
اندر تو پديد آيد چون آينه بزدايي