شماره ٨٣٧: جان به لب آورده ام تا از لبم جاني دهي

جان به لب آورده ام تا از لبم جاني دهي
دل ز من بربوده اي باشد که تاواني دهي
از لبت جاني همي خواهم براي خويش نه
زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جاني دهي
تو همي خواهي که هر تابي اندر زلف توست
همچو زلف خويش در کار پريشاني دهي
من چو گويي پا و سر گم کرده ام تا تو مرا
زلف بفشاني و از هر حلقه چوگاني دهي
من کيم مهمان تو، تو تنگ ها داري شکر
مي سزد گر يک شکر آخر به مهماني دهي
من سگ کوي توام شيري شوم گر گاه گاه
چون سگان کوي خويشم ريزه خواني دهي
چون نمي يابند از وصل تو شاهان ذره اي
نيست ممکن گر چنان ملکي به درباني دهي
من که باشم تا به خون من بيالايي تو دست
اين به دست من برآيد گر تو فرماني دهي
کي رسم در گرد وصل تو که تا مي بنگرم
هر دمم تشنه جگر سر در بياباني دهي
داد از بيداد تو عطار مسکين دل ز دست
دست آن داري که تو داد سخن داني دهي