شماره ٨٣٠: هر روز ز دلتنگي جايي دگرم بيني

هر روز ز دلتنگي جايي دگرم بيني
هر لحظه ز بي صبري شوريده ترم بيني
در عشق چنان دلبر جان بر لب و لب برهم
گه نعره زنم يابي گه جامه درم بيني
در دايره گردون گر در نگري در من
چون دايره اي گردان بي پاي و سرم بيني
چندان که درين دريا مي جويم و مي پويم
از آتش دل هر دم لب خشک ترم بيني
از بس که به سرگشتم چون چرخ فلک بر سر
چون چرخ فلک دايم زير و زبرم بيني
در ره گذرت جانا با خاک شدم يکسان
تا بو که برون آيي بر رهگذرم بيني
بر خاک درت زانم تا گر ز سر خشمي
بر بنده بدر آيي بر خاک درم بيني
ني ني که نمي خوام کز من اثري ماند
آن به که درين وادي رفته اثرم بيني
تا در ره تو مويي هستيم بود باقي
صد پرده از آن مويي پيش نظرم بيني
چون شمع سحرگاهي مي سوزم و مي گريم
چون صبح برآ آخر تا يک سحرم بيني
در ماتم هجر تو از بس که کنم نوحه
زير بن هر مويي صد نوحه گرم بيني
گر آب خورم روزي صد کوزه بگريم خون
گر قوت خورم يک شب خون جگرم بيني
خاک است مرا بستر خشت است مرا بالين
ور هيچ نخفتم من خوابي دگرم بيني
خون جگر عطار خورد اين تن و خفت اي جان
برخيز و بيا آخر تا خواب و خورم بيني