شماره ٨١٣: چاره کار من آن زمان که تواني

چاره کار من آن زمان که تواني
گر بکني راضيم چنان که تواني
داد طلب کردم از تو داد ندادي
گر ندهي داد مي ستان که تواني
گفته بدي من ندانم و نتوانم
داد تو دادن يقين بدان که تواني
گر به سر زلف دل ز من بربودي
باز ده از لب هزار جان که تواني
دل چه بود خود که جان اگر طلبي تو
حکم کني بر همه جهان که تواني
ماه رخا پرده ز آفتاب برانداز
وين همه فتنه فرو نشان که تواني
جمله آزادگان روي زمين را
بنده کن از چشم دلستان که تواني
جمله دل مردگان منزل غم را
زنده کن از لعل درفشان که تواني
يک شکر از لعل تو اگر بربايم
عذر بخواهي به هر زبان که تواني
گر ز تو عطار خواست بوس و کناري
هيچ منه داو در ميان که تواني