شماره ٧٩٨: زلف را تاب داد چنداني

زلف را تاب داد چنداني
که نه عقلي گذاشت نه جاني
نيست در چار حد جمع جهان
بي سر زلف او پريشاني
کس چو زلف و لبش نداد نشان
ظلماتي و آب حيواني
دهن اوست در همه عالم
عالمي قند در نمکداني
دي براي شکر ربودن ازو
مي شدم تيز کرده دنداني
ليک گفتم به قطع جان نبرم
او چنين تيز کرده مژگاني
بامدادي که تيغ زد خورشيد
مگر از حسن کرد جولاني
گوي سيمين او چو ماه بتافت
گشت خورشيد تنگ ميداني
لاجرم شد ز رشک او جاويد
زرد رويي کبود خلقاني
جرم خورشيد بود کز سر جهل
پيش رويش نمود برهاني
هست نازان رخش چنانکه به حکم
هرچه او کرد نيست تاواني
ماه رويا اسير تو شده اند
هر کجا کافر و مسلماني
صد جهان عاشقند جان بر دست
جمله در انتظار فرماني
پرده برگير تا برافشانند
هرکجا هست جان و ايماني
چند سازي ز زلف خم در خم
دار اسلام کافرستاني
تا به دامن ز عشق تو شق کرد
هر که سر بر زد از گريباني
ندمد در بهارگاه دو کون
سبزتر از خط تو ريحاني
نتواند شکفت در فردوس
تازه تر از رخت گلستاني
من چنانم ز لعل سيرابت
که بود تشنه در بياباني
گر دهي شربتيم آب زلال
شوم از عشق آتش افشاني
ورنه در موکب ممالک تو
کرده گير از فريد قرباني