شماره ٧٩٣: دي ز دير آمد برون سنگين دلي

دي ز دير آمد برون سنگين دلي
با لبي پرخنده بس مستعجلي
عالمي نظارگي حيران او
دست بر دل مانده پاي اندر گلي
علم در وصف لبش لايعملي
عقل در شرح رخش لايعقلي
زلف همچون شست او مي کرد صيد
هر کجا در شهر جاني و دلي
عاشقان را از خيال زلف او
تازه مي شد هر زماني مشکلي
تا نگردي هندوي زلفش به جان
نه مبارک باشي و نه مقبلي
جمله پشت دست مي خايند از او
هست هرجا عالمي و عاقلي
منزل عشقش دل پاک است و بس
نيست عشقش در خور هر منزلي
تا تو بي حاصل نگردي از دو کون
هرگز از عشقش نيابي حاصلي
شد دل عطار غرق بحر عشق
کي تواند غرقه ديدن ساحلي