شماره ٧٩١: گر يک شکر از لعلت در کار کني حالي

گر يک شکر از لعلت در کار کني حالي
صد کافر منکر را دين دار کني حالي
ور زلف پريشان را درهم فکني حلقه
تسبيح همه مردان زنار کني حالي
روزي که ز گلزاري بي روي تو گل چينم
گلزار ز چشم من گلزار کني حالي
چون ديده من هر دم گلبرگ رخت بيند
از ناوک مژگانش پر خار کني حالي
صد گونه جفا داري چون روي مرا بيني
بر من به جوانمردي ايثار کني حالي
صد بلعجبي داني کابليس نداند آن
ما را چو زبون بيني در کار کني حالي
بردي دلم از من جان چون با تو کنم دعوي
خود را عجمي سازي انکار کني حالي
چون صبح صبا زان رو در خاک کفت مالد
کز بوي سر زلفش عطار کني حالي