شماره ٧٨٦: چون خط شبرنگ بر گلگون کشي

چون خط شبرنگ بر گلگون کشي
حلقه در گوش مه گردون کشي
گر ببيني روي خود در خط شده
سرکشي و هر زمان افزون کشي
گفته بودي در خط خويشت کشم
تا لباس سرکشي بيرون کشي
خط تو بر ماه و من در قعر چاه
در خط خويشم ندانم چون کشي
گر بريزي بر زمين خونم رواست
بلکه آن خواهم که تيغ اکنون کشي
ليک زلفت از درازي بر زمين است
خون شود جانم اگر در خون کشي
مي کشي در خاک زلفت تا مرا
هر نفس در بند ديگرگون کشي
چون منم ديوانه تو زنجير زلف
مي کشي تا بر من مجنون کشي
دام مشکين مي نهي عطار را
تا به دام مشکش از افسون کشي