شماره ٧٨٤: تا تو خود را خوارتر از جمله عالم نباشي

تا تو خود را خوارتر از جمله عالم نباشي
در حريم وصل جانان يک نفس محرم نباشي
عشق جانان عالمي آمد که مويي در نگنجد
تا طلاق خود نگويي مرد آن عالم نباشي
گر همه جايي رسيدي کي رسي هرگز به جايي
تا تو اندر هرچه هستي اندر آن محکم نباشي
گر نشان راه مي خواهي نشان راه اينک
کاندرين ره تا ابد در بند موج و دم نباشي
گر تو مرد راه عشقي ذره اي باشي به صورت
ليکن از راه صفت از هر دو عالم کم نباشي
گر برانندت به خواري زين سبب غمگين نگردي
ور بخوانندت به خواهش زين قبل خرم نباشي
گر بهشت عدن بفروشي به يک گندم چون آدم
هم تو از جو کمتر ارزي هم تو از آدم نباشي
يک دم است آن دم که آن دم آدم آمد از حقيقت
مرتد دين باشي ار تو محرم آن دم نباشي
ذره در سايه نباشد تا نباشي تو در آن دم
هم بماني هم نماني هم تو باشي هم نباشي
کي نوازي پرده عشاق چون عطار عاشق
تا تو زير پرده اين غم چو زير و بم نباشي