شماره ٧٨٠: دوش سرمست به وقت سحري

دوش سرمست به وقت سحري
مي شدم تا به بر سيم بري
تيز کرده سر دندان که مگر
بربايم ز لب او شکري
چون ربودم شکري از لب او
بنشستم به اميد دگري
جگرم سوخت که از لعل لبش
شکري مي نرسد بي جگري
گاهگاهي شکري مي دهدم
بر سر پاي روان در گذري
زين چنين بوسه چه در کيسه کنم
واي از غصه بيدادگري
زان همه تنگ شکر کو راهست
از قضا قسم من آمد قدري
تا خبر يافته ام از شکرش
نيست از هستي خويشم خبري
کارم از دست شد و کار مرا
نيست چون دايره پايي و سري
وقت نامد که شوم جمله عمر
همچو ني با شکري در کمري
ماه رويا دل عطار بسوخت
مکن و در دل او کن نظري