شماره ٧٧٩: ترسا بچه اي شنگي زين نادره دلداري

ترسا بچه اي شنگي زين نادره دلداري
زين خوش نمکي شوخي، زين طرفه جگرخواري
از پسته خندانش هرجا که شکر ريزي
در چاه زنخدانش هر جا که نگونساري
از هر سخن تلخش ره يافته بي ديني
وز هر شکن زلفش گمره شده دين داري
ديوانه عشق او هرجا که خردمندي
دردي کش درد او هرجا که طلب کاري
آمد بر پير ما مي در سر و مي در بر
پس در بر پير ما بنشست چو هشياري
گفتش که بگير اين مي، اين روي و ريا تا کي
گر نوش کني يک مي، از خود برهي باري
اي همچو يخ افسرده يک لحظه برم بنشين
تا در تو زند آتش ترسا بچه يک باري
بي خويش شو از هستي تا باز نماني تو
اي چون تو به هر منزل وامانده بسياري
پير از سر بي خويشي، مي بستد و بيخود شد
در حال پديد آمد در سينه او ناري
کاريش پديد آمد کان پير نود ساله
بر جست و ميان حالي بر بست به زناري
در خواب شد از مستي بيدار شد از هستي
از صومعه بيرون شد بنشست چو خماري
عطار ز کار او در مانده به صد حيرت
هرکس که چنين بيند حيرت بودش آري