شماره ٧٧٦: پروانه شبي ز بي قراري

پروانه شبي ز بي قراري
بيرون آمد به خواستاري
از شمع سؤال کرد کاخر
تا کي سوزي مرا به خواري
در حال جواب داد شمعش
کاي بي سر و بن خبر نداري
آتش مپرست تا نباشد
در سوختنت گريفتاري
تو در نفسي بسوختي زود
رستي ز غم و ز غمگساري
من مانده ام ز شام تا صبح
در گريه و سوختن به زاري
گه مي خندم وليک بر خويش
گه مي گريم ز سوکواري
مي گويندم بسوز خوش خوش
تا بيخ ز انگبين برآري
هر لحظه سرم نهند در پيش
گويند چرا چنين نزاري
شمعي دگر است ليک در غيب
شمعي است نه روشن و نه تاري
پروانه او منم چنين گرم
زان يافته ام مزاج زاري
من مي سوزم ازو تو از من
اين است نشان دوستداري
چه طعن زني مرا که من نيز
در سوختنم به بيقراري
آن شمع اگر بتابد از غيب
پروانه بسي فتد شکاري
تا مي ماند نشان عطار
مي خواهد سوخت شمع واري