شماره ٧٧٤: تورا گر نيست با من هيچ کاري

تورا گر نيست با من هيچ کاري
مرا با تو بسي کار است باري
منت پيوسته خواهم بود غمخوار
توم گرچه نباشي غمگساري
ز حل و عقد عشق ملک رويت
ندارم حاصلي جز انتظاري
بر اميد رخ چون آفتابت
چو سايه مي گذارم روزگاري
دلم را تا تو خواهي بود باقي
نخواهد بود يک ساعت قراري
دلا گر سر عشقت اختيار است
شوي در راه او بي اختياري
اگر خود را سر مويي شماري
سر مويي نيايي در شماري
اگر خود را ز فرعوني نداني
ز فرعوني تمامت خاکساري
جهان پر آفتاب است و تو سايه
نيابي جز فنا اينجا حصاري
که اگر در آفتاب آيي تو يکدم
برآرد از تو آن يک دم دماري
چه گردي گرد اين درياي اعظم
که جايي غرقه گردي زار زاري
اگر موجي ازين دريا برآيد
نماند صورت و صورت نگاري
ز دريا چند گويي چون نديدي
ازين دريا بجز پر خون کناري
تو معذوري که پشمين ديده اي شير
نديدي هيچ شير مرغزاري
اگر روزي ببيني جنگ شيران
ز فاي فخر سازي عين عاري
برو چندين چه گردي گرد اين راه
که چشمت کور گردد از غباري
به چشم خود برو پيري طلب کن
که تو ننگي شوي بي نامداري
چو نتواني که سلطان باشي اي دوست
ز خدمتکار سلطان باش باري
اگر نرسد تو را تخت و وزارت
به سگباني او بر ساز کاري
به هر نوعي که باشي آن او باش
چو بودي آن او چه گل چه خاري
اگر تو ياد گيري حرف عطار
بست اين باد دايم يادگاري