شماره ٧٧٣: هم تن مويم از آن ميان که نداري

هم تن مويم از آن ميان که نداري
تنگ دلم مانده زان دهان که نداري
ننگري از ناز در زمين که دمي نيست
سر ز تکبر بر آسمان که نداري
من چه بلايي است هر نفس که ندارم
تو چه نکويي است هر زمان که نداري
هرچه ببايد ز نيکويي همه هستت
مثل بماند است در جهان که نداري
نام وفا مي بري و هيچ وفايي
از تو نيايد بدان نشان که نداري
گفته بدي عاقبت وفاي تو آرم
اين ننيوشم از اين زبان که نداري
يک شکرم ده که سود بنده در آن است
زانکه بسي افتد اين زيان که نداري
گرچه شکر داري و قياس ندارد
هست چو ندهي به کس چنان که نداري
گفته بدي خون تو به درد بريزم
تا برهي تو ز نيم جان که نداري
تو نتواني به خون من کمري بست
خاصه کمر بر چنان ميان که نداري
بر تن عطار کز غمت چو کماني است
چند کشي آخر اين کمان که نداري