شماره ٧٧٠: اي آنکه هيچ جايي آرام جان نديدي

اي آنکه هيچ جايي آرام جان نديدي
رنج جهان کشيدي گنج جهان نديدي
هرچند جهد کردي کاري به سر نبردي
چندان که پيش رفتي ره را کران نديدي
زان گوهري که گردون از عشق اوست گردان
قانع شدي به نامي اما نشان نديدي
مرد شنو چه باشي مردانه رو سخن دان
چه حاصل از شنيدن چون در عيان نديدي
مي دان که روز معني بيرون پرده ماني
گر در درون پرده خود را نهان نديدي
آن نافه اي که جستي هم با تو در گليم است
تو از سيه گليمي بويي از آن نديدي
گر جان بر او فشاني صد جان عوض ستاني
بر جان مگرد چندين انگار جان نديدي
عمري بپروريدي اين نفس سگ صفت را
چه سود چون ز مکرش يک دم امان نديدي
نا آزموده گفتي هستم چنان که بايد
ليکن چو آزمودي هرگز چنان نديدي
افسوس مي خورم من کافسوس خواره اي را
جز هم نفس نگفتي جز مهربان نديدي
تو مرغ بام عرشي در قعر چاه مانده
هم در زمين بمردي هم آسمان نديدي
آخر چو شير مردان بر پر ز چاه و رفتي
انگار نفس سگ را در خاکدان نديدي
دل را به باد دادي وانگه به کام اين سگ
يک پاره نان نخوردي يک استخوان نديدي
عطار در غم خود عمرت به آخر آمد
چه سود کز غم خود غير از زيان نديدي