شماره ٧٦٤: اي لبت ختم کرده دلبندي

اي لبت ختم کرده دلبندي
بنده بودن تو را خداوندي
آفتاب سپهر رويت را
بر گرفته ز ره به فرزندي
ديده ام آب زندگاني تو
من بميرم ز آرزومندي
در غم آب زندگاني تو
گر بميرم به درد نپسندي
تا به زلفت دراز کردم دست
همچو زلفت به پاي افکندي
چون به زلف تو دست بگشاديم
چون به موييم در فروبندي
قلعه آسمان به يک سر موي
بگشايي به حکم دلبندي
عاشقان چون سپر بيفکندند
زره زلف چند پيوندي
چون کرشمه کني به نرگس مست
گم شود عقل را خردمندي
تا به آزادي آمدي در کار
سرو را بن ز بيخ بر کندي
بوسه اي بي جگر بده آخر
چند عطار را جگر بندي