شماره ٧٦١: تا تو ز هستي خود زير و زبر نگردي

تا تو ز هستي خود زير و زبر نگردي
در نيستي مطلق مرغي بپر نگردي
زين ابر تر چو باران بيرون شو و سفر کن
زيرا که بي سفر تو هرگز گهر نگردي
اين پرده نهادت بر در ز هم که هرگز
در پرده ره نيابي تا پرده در نگردي
گر با تو خلق عالم آيد برون به خصمي
گر مرد اين حديثي زنهار برنگردي
ور بر تو نيز بارد ذرات هر دو عالم
هان تا به دفع کردن گرد سپر نگردي
گرچه ميان دريا جاويد غرقه گشتي
هش دار تا ز دريا يک موي تر نگردي
گر عاقل جهاني کس عاقلت نخواند
تا تو ز عشق هر دم ديوانه تر نگردي
گر تو کبود پوشي همچون فلک درين راه
همچون فلک چرا تو دايم به سر نگردي
عطار خاک ره شو زيرا که اندرين راه
بادت به دست ماند خاک ره ار نگردي