شماره ٧٥٨: اي آفتاب از ورق رويت آيتي

اي آفتاب از ورق رويت آيتي
در جنب جام لعل تو کوثر حکايتي
هرگز نديد هيچ کس از مصحف جمال
سرسبزتر ز خط سياه تو آيتي
بر نيت خطت که دلم جاي وقف ديد
کرد از حروف زلف تو عالي روايتي
از مشک خط خود جگرم سوختي وليک
دل ندهدم که در قلم آرم شکايتي
آب حيات در ظلمات ظلالت است
تا کي ز عکس لعل تو يابد هدايتي
خورشيد را که سلطنت سخت روشن است
بنگر گرفت سايه زلفت حمايتي
هر دم ز زلف تو شکني ديگرم رسد
زان پي نمي برم شکنش را نهايتي
چون زلف تو به تاب درم تا کيم رسد
از زلف عنبر تو نسيم عنايتي
زلف توراست از در دربند تا ختن
زان دل فرو گرفت زهي خوش ولايتي
عطار تا که بود، نبودش به هيچ روي
جز دوستي روي تو هرگز جنايتي