شماره ٧٥٦: جانا دلم ببردي در قعر جان نشستي

جانا دلم ببردي در قعر جان نشستي
من بر کنار رفتم تو در ميان نشستي
گر جان ز من ربودي الحمدلله اي جان
چون تو بجاي جانم بر جاي جان نشستي
گرچه تو را نبينم بي تو جهان نبينم
يعني تو نور چشمي در چشم از آن نشستي
چون خواستي که عاشق در خون دل بگردد
در خون دل نشاندي در لامکان نشستي
من چون به خون نگردم از شوق تو چو تنها
در زير خدر عزت چندان نهان نشستي
گفتي مرا چو جويي در جان خويش يابي
چون جويمت که در جان بس بي نشان نشستي
برخاست ز امتحانت يکبارگي دل من
من خود کيم که با من در امتحان نشستي
تا من تو را بديدم ديگر جهان نديدم
گم شد جهان ز چشمم تا در جهان نشستي
عطار عاشق از تو زين بيش صبر نکند
نبود روا که چندين بي عاشقان نشستي