شماره ٧٥٣: جانا دلم ببردي و جانم بسوختي

جانا دلم ببردي و جانم بسوختي
گفتم بنالم از تو زبانم بسوختي
اول به وصل خويش بسي وعده داديم
واخر چو شمع در غم آنم بسوختي
چون شمع نيم کشته و آورده جان به لب
در انتظار وصل چنانم بسوختي
کس نيست کز خروش منش نيست آگهي
آگاه نيستي که چه سانم بسوختي
جانم بسوخت بر من مسکين دلت نسوخت
آخر دلت نسوخت که جانم بسوختي
تا پادشا گشتي بر ديده و دلم
اينم به باد دادي و آنم بسوختي
گفتم که از غمان تو آهي برآورم
آن آه در درون دهانم بسوختي
گفتي که با تو سازم و پيدا شوم تو را
پيدا نيامدي و نهانم بسوختي
يکدم بساز با دل عطار و بيش ازين
آتش مزن که عقل و روانم بسوختي