شماره ٧٥٢: از من بي خبر چه مي طلبي

از من بي خبر چه مي طلبي
سوختم خشک و تر چه مي طلبي
گر چه شهباز معرفت بودم
ريختم بال و پر چه مي طلبي
در دو عالم ز هرچه بود و نبود
بگسستم دگر چه مي طلبي
مانده ام همچو گوي در ره تو
گم شده پا و سر چه مي طلبي
من آشفته را ز عشق رخت
هر دم آشفته تر چه مي طلبي
پيش طرف کلاه گوشه تو
کرده ام جان کمر چه مي طلبي
گفته اي درد تو همي طلبم
درد ازين بيشتر چه مي طلبي
با دلي پر ز درد تو شب و روز
شده ام نوحه گر چه مي طلبي
بي خبر مانده ام ز مستي عشق
هستت آخر خبر چه مي طلبي
پرده برگير و بيش ازين آخر
پرده من مدر چه مي طلبي
چند باشم نه دل نه جان بي تو
رانده در بدر چه مي طلبي
بي تو عطار را روا نبود
خون گرفته جگر چه مي طلبي