شماره ٧٥٠: درآمد از در دل چون خرابي

درآمد از در دل چون خرابي
ز مي بر آتش جانم زد آبي
شرابم داد و گفتا نوش و خاموش
کزين خوشتر نخوردستي شرابي
چو جان نوشيد جام جان فزايش
ميان جان برآمد آفتابي
اگرچه خامشي فرمود ليکن
دلم با خامشي ناورد تابي
فغان دربست تا آن شمع جان ها
برافکند از جمال خود نقابي
چو جانم روي يار خوش نمک ديد
ز دل خوش بر نمک مي زد کبابي
همي ناگاه در جان من افتاد
عجب شوري عجايب اضطرابي
جهان از خود همي پر ديد و خود نه
من اين ناخوانده ام در هيچ بابي
درين منزل فرومانديم جمله
که دارد مشکل ما را جوابي
برو عطار و دم درکش کزين سوز
چو آتش در دلم افتاد تابي