شماره ٧٤٨: اي صد هزار عاشقت از فرق تا به پاي

اي صد هزار عاشقت از فرق تا به پاي
پنهان ز عاشقانت رويي به من نماي
آب رخم مبر ز دو جادوي پر فريب
قوت دلم بده ز دو ياقوت جانفزاي
اندر هواي روي تو اي آفتاب حسن
تا کي زنم چو ذره سرگشته دست و پاي
چون سايه اي فرو شدم از عشق تو به خاک
اي آفتاب جان من از قعر جان برآي
بر کارم اوفتاد ز زلف تو صد گره
بگشاي کارم از سر زلف گره گشاي
بردي دلم به زلف و دلم بوي مي برد
از حلقه هاي آن شکن زلف دلرباي
دور از رخ تو زلف تو در غارت دلم
بر روي اوفتاد و شکن يافت چند جاي
عطار رفت و دل به تو بگذاشت و خاک شد
تا روز حشر باز ستاند ز تو جزاي