شماره ٧٤٧: آن را که نيست در دل ازين سر سکينه اي

آن را که نيست در دل ازين سر سکينه اي
نبود کم از کم و بود از کم کمينه اي
خواهي که از قرينه بداني که عشق چيست
ناخورده مي ز عشق نداني قرينه اي
در دار ملک عشق خليفه کسي بود
کو را بود ز در حقيقت خزينه اي
مرغي است جان عاشق و چندانش حوصله
کز هر دو کون لايق او نيست چينه اي
شه بيت سر عشق که مطلوب جمله اوست
بيتي است بس عجب مطلب از سفينه اي
عمري ز عرش و فرش طلب کردي اين حديث
چل روز نيز واطلب از قعر سينه اي
در عشق اگر سکينه پديد آيدت نکوست
ليکن به زهد هيچ نيرزد سکينه اي
طوفان عشق چون ز پس و پيش در رسد
جز در درون سينه نيابي سفينه اي
اي ساقي امشب از سر اين جمع برمخيز
هر لحظه پر کن از مي دوشين قنينه اي
چندان شراب ده تو که با منکر و مقر
در سينه اي نه مهر بماند نه کينه اي
بشکن پياله بر در زهاد تا مگر
در پاي زاهدي شکند آبگينه اي
عطار در بقاي حق و در فناي خود
چون بوسعيدمهنه نيابي مهينه اي