شماره ٧٤٦: شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه اي

شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه اي
گشت در هر دو جهان هر ذره اي پروانه اي
اي عجب هر شعله اي از آفتاب روي او
گشتت زنجيري و در هر حلقه اي ديوانه اي
هر که با هر حلقه در دنيا نيفتاد آشنا
همچو حلقه تا ابد بر در بود بيگانه اي
نيک در هر حلقه او را باز مي بايد شناخت
ورنه گردد بر تو آن هر حلقه اي بتخانه اي
در درون چاه و زندانش بدان و انس گير
زانکه نه گلشن بود پيوسته نه کاشانه اي
يا اگر هر دم به نوعي نيز بيني آن جمال
تو يقين مي دان که آن گنجي است در ويرانه اي
ور به يک صورت فرو ريزي چو گلبرگي ز بار
کي رسد دريا به تو، تو مست از پيمانه اي
قفل عشقش کي گشايي گر کليدي نبودت
هر دم از انسي نو و دردي نوش دندانه اي
من چه گويم چون درين دريا دو عالم محو شد
شبنمي را کي رسد از پيشگه پروانه اي
هر که خواهد داد از وصلش سر مويي خبر
در حقيقت آن سخن داني که چيست افسانه اي
از مسما کس نخواهد يافت هرگز شمه اي
گر به تو اسمي رسد واجب بود شکرانه اي
گر جزين چيزي که مي گويم طلب داري دمي
تا ابد در دام ماني از براي دانه اي
شبنمي را فهم کي در بحر بي پايان رسد
گر نمي فهمش بود باشد قوي مردانه اي
چون رسد آن نم بدو جاويد در پي باشدش
تا کند هم چون خودش از فر خود فرزانه اي
يک سر سوزن نديدي روي دولت اي فريد
ده زبان تا چند خواهي بود همچون شانه اي