شماره ٧٤٢: اي که ز سوداي عشق بي سر و پا مانده اي

اي که ز سوداي عشق بي سر و پا مانده اي
بر سر اين راه دور خفته چرا مانده اي
اي دل غافل بدانک منتظر توست دوست
آه که آگه نه اي کز که جدا مانده اي
جمله مردان راه، راه گرفتند پيش
زان همه چون کس نماند پس تو که را مانده اي
هيچ وفا نبودت گر بودت صبر ازو
جان و دل ايثار کن گر به وفا مانده اي
خفته غفلت شدي مي نشناسي که تو
از پي هستي خويش در چه بلا مانده اي
هستي تو بند توس نيستيي برگزين
زانکه لقا رو نبست تا به بقا مانده اي
دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت
درد تو خواهيم ما تا تو گدا مانده اي
عافيت و عشق ما نيست بهم سازگار
هيچ ممان آن خويش گر تو به ما مانده اي
اي دل عطار خيز نيستيي برگزين
زانکه ز هستي خويش بي سر و پا مانده اي