شماره ٧٣٢: اي جان ما شرابي از جام تو کشيده

اي جان ما شرابي از جام تو کشيده
سرمست اوفتاده دل از جهان بريده
وي جان ما به يک دم صد زندگي گرفته
تا از رخت نسيمي بر جان ما وزيده
اي جان پاکبازان در قعر هر دو عالم
مثل تو هيچ گوهر نه ديده نه شنيده
جان هاي عاشقانت چون مرغ بال بسته
در زير دام دنيا بر بويت آرميده
آنجا که آتش تو بالا گرفته در دل
هم شمع جان نهاده هم صبح دل دميده
وآنجا که عرضه داده عشقت امانت خود
هم کوه پست گشته هم چرخ در رميده
گردون سالخورده بويي شنيده از تو
در جست و جويت از جان چندان به سر دويده
عشقت به لاابالي بر چار سوي عالم
پيران راه بين را بر دارها کشيده
در راه انتظارت جان ها ز اشتياقت
چون مرغ نيم بسمل در خاک و خون تپيده
تو فارغ از دو عالم مشغول خويش دايم
وز سختي ره تو کس در تو نارسيده
الحق شگرف مرغي کز تو دو کون پر شد
نه بال باز کرده نه ز آشيان پريده
اي در حجاب عزت پنهان شده ز غيرت
ناديده گرد کويت مردان کار ديده
تو همچو آفتابي در پرده ها نشسته
يک آه عاشقانت صد پرده بر دريده
اي جان ما چو آدم شادي هشت جنت
داده به يک دو گندم واندوه تو خريده
در چشم ما نيايي گويي که نور چشمي
يا نور چشم جاني هم جاي خود گزيده
بر جان فتاده نورت وز جان فتاده بر دل
وز دل رسيده بويي زان نور سوي ديده
چون صنع توست جمله فارغ ز صنع خويشي
زان دوستي نداري با هيچ آفريده
جمله تويي وليکن کس ديده اي ندارد
زيرا که پرده بينم بر ديده ها کشيده
کو ديده اي که او را توحيد کرده سرمه
تا فرش راز بيند بر کون گستريده
هر بي خبر نشايد اين راز را که اين را
جاني شگرف بايد ذوق لقا چشيده
بحري است حضرت تو جان ها جواهر آن
وان بحر سر جان را موجي برآوريده
اي صد هزار کامل در وصف قدرت تو
جان هاي دور فکرت در عجز پروريده
در کشف سر عشقت گردن کشان دين را
سلطان غيرت تو بر خاک خوابنيده
عطار دوربين را اندر مقام وحدت
پروانه وار جانش در شمع تو پريده