شماره ٧٣١: اي روي تو زهر سو رويي دگر نموده

اي روي تو زهر سو رويي دگر نموده
لطف تو از کفي گل گنجي گهر نموده
درياي در عشقت در اصل لطف پاک است
اما نخست هيبت چندين خطر نموده
در قرن ها فلک ها در راه تو شب و روز
از سر به پاي رفته وز پاي سر نموده
طاوس چرخ پيشت پروانه وار رفته
وز نور شمع رويت بي بال و پر نموده
از درگه تو نوري بر جان و دل فتاده
وز دل به چشم رفته نور بصر نموده
تو آمده به قدرت و قدرت به فعل پيدا
فعلت به گشت گشته چندين صور نموده
ناگه به دست قدرت بنموده يک اشارت
اين يک اشارت تو چندين اثر نموده
چون در دو کون کس را چشم يگانگي نيست
زان صد هزار حيرت اندر نظر نموده
عطار کز جهانش جاني است عاشق تو
از بحر سينه هر دم دري دگر نموده