شماره ٧١٥: سر پا برهنگانيم اندر جهان فتاده

سر پا برهنگانيم اندر جهان فتاده
جان را طلاق گفته دل را به باد داده
مردان راه بين را در گبرکي کشيده
رندان ره نشين را ميخانه در گشاده
با گوشه اي نشسته دست از جهان بشسته
در پيش دردنوشان بر پاي ايستاده
اندر ميان مستان چندان گناه کرده
کز چشم خلق عالم يکبارگي فتاده
هرجا که مفلسان را جمعيتي است روزي
ماييم جان و دل را اندر ميان نهاده
ما خود که ايم ما را خون ريختن حلال است
رهزن شدند ما را مشتي حرام زاده
زنهار الله الله تا کي ز کفر و ايمان
گه روي سوي قبله گه دست سوي باده
نه مؤمنم نه کافر گه اينم و گه آنم
رفتم به خاک تاريک از هر دو خر پياده
عطار اگر دگر ره در راه دين درآيي
دل بايدت که گردد از هرچه هست ساده