شماره ٧٠٩: اي چشم بد را برقعي بر روي ماه آويخته

اي چشم بد را برقعي بر روي ماه آويخته
صد يوسف گم گشته را زلفت به چاه آويخته
ماه است روي خرمت دام است زلف پر خمت
دلها چو مرغ اندر غمت از دامگاه آويخته
فرش بقا انداخته کوس فنا بنواخته
ميزان عزت ساخته پيش سپاه آويخته
مردان ره را بارها بر لب زده مسمارها
پس جمله را بر دارها از چار راه آويخته
شمع طرب افروخته تا راز شمع آموخته
دل بي جنايت سوخته جان بي گناه آويخته
اي داده در دلها ندا، تا کرده دلها جان فدا
سرهاي پيران هدي بر شاهراه آويخته
آن خواجه روز جزا، بر چارسوي کبريا
از بهر دست آويز ما زلف سياه آويخته
ابليس را حالي عجب در بحر حرمان خشک لب
از بهر يک ترک ادب از سجدگاه آويخته
عطار اين تفصيل دان وين قصه بي تأويل دان
عالم يکي قنديل دان، ز ايوان شاه آويخته