شماره ٧٠٦: شب را ز تيغ صبحدم خون است عمدا ريخته

شب را ز تيغ صبحدم خون است عمدا ريخته
اينک ببين خون شفق در طشت مينا ريخته
لالاي شب در هر قدم لؤلؤ بر آورده بهم
وز يک نسيم صبحدم لؤلؤي لالا ريخته
خورشيد زرکش تافته زربفت عيسي بافته
زنار زرين يافته زر بر مسيحا ريخته
مطرب ز ديوان فرح پروانه را آورده صح
ساقي شراب اندر قدح از حوض حورا ريخته
موسي کف عيسي زبان فرعونيي کرده روان
زنار زلفش هر زمان صد خون ترسا ريخته
ساقي به گردش سر گران زرين نطاقي بر ميان
وز شرم او از کهکشان جوجو چو جوزا ريخته
ما کرده از مستي همي بر جام ساقي جان فدي
وز ديده تا تحت الثري عقد ثريا ريخته
از تائبي سر تافته صد توبه برهم بافته
چون بوي زلفش يافته مي بر مصلا ريخته
چون قطره دريا کش زبون اشک وي از دريا فزون
درياي دل يک قطره خون يک قطره دريا ريخته
آنجا که قومي همنفس مي مي دهند از پيش و پس
طاوس جان ها چون مگس بال و پر آنجا ريخته
جان غرقه سوداي دل تن نيز ناپرواي دل
عطار از درياي دل صد گنج پيدا ريخته