شماره ٧٠٥: دوش درآمد ز درم صبحگاه

دوش درآمد ز درم صبحگاه
حلقه زلفش زده صف گرد ماه
زلف پريشانش شکن کرده باز
کرده پريشان شکنش صد سپاه
از سر زلفش به دل عاشقان
مژده رسان باد صبا صبحگاه
مست برم آمد و درديم داد
تا دلم از درد برآورد آه
گفت رخم بين که گر از عشق من
توبه کني توبه بتر از گناه
گفتمش اي جان چکنم تا مرا
زين مي نوشين بدهي گاه گاه
گفت ز خود فاني مطلق بباش
تا برسي زود بدين دستگاه
گر بخورندت به مترس از وجود
گرچه بگردي تو نگردي تباه
آهو چيني چو گياهي خورد
در شکمش مشک شود آن گياه
مات شو ار شاه همه عالمي
تا برهي از ضرر آب و جاه
از شدن و آمدن و از گريز
کي برهد تا نشود مات شاه
گفتمش از علم مرا کوه هاست
کس نتواند که کند کوه کاه
گفت که هرچيز که دانسته اي
جمله فرو شوي به آب سياه
چون همه چيزيت فراموش شد
بر دل و جانت بگشايند راه
يوسف قدسي تو و ملک تو مصر
جهد بر آن کن که برآيي ز چاه
تا سر عطار نگردد چو گوي
از مه و خورشيد نيابد کلاه
هرکه درين واقعه آزاد نيست
گو برو و خرقه ز عطار خواه