شماره ٧٠١: ذره اي ناديده گنج روي تو

ذره اي ناديده گنج روي تو
ره بزد بر ما طلسم موي تو
گشت رويم چون نگارستان ز اشک
اي نگارستان جانم روي تو
هست خورشيد رخت زير نقاب
جمله ذرات چشماروي تو
در درون چون نافه آهوي حسن
خون جان ها مشک شد بر بوي تو
شير گردون جامه مي پوشد کبود
از سواد چشم چون آهوي تو
آسمان را چون زمين در حقه کرد
آرزوي حقه لؤلؤي تو
هندويم هندوي زلفت را به جان
گر توان شد هندوي هندوي تو
چون ز چشمت تيرباران در رسيد
طاق افتاديم از ابروي تو
ني که بنموديم صد سحر حلال
در صفات نرگس جادوي تو
خاک خواهم گشت تا بادي مرا
بو که برساند به خاک کوي تو
ني ز چون من خاک گردي از درت
گر مرا بادي رساند سوي تو
چون کند از توکسي پهلو تهي
چون همي هستند در پهلوي تو
از کمان عشق بگريز اي فريد
کين کماني نيست بر بازوي تو