شماره ٧٠٠: جانا بسوخت جان من از آرزوي تو

جانا بسوخت جان من از آرزوي تو
دردم ز حد گذشت ز سوداي روي تو
چندين حجاب و بنده به ره بر گرفته اي
تا هيچ خلق پي نبرد راه کوي تو
چون مشک در حجاب شدي در ميان جان
تا ناقصان عشق نيابند بوي تو
گشتي چو گنج زير طلسم جهان نهان
تا جز تو هيچ کس نبرده ره به سوي تو
در غايت علوي تو ارواح پست شد
کو ديده اي که در نظر آرد علوي تو
در وادي غم تو دل مستمند ما
خالي نبود يک نفس از جستجوي تو
بسيار جست و جوي توکردم که عاقبت
عمرم رسيد و مي نرسد گفت و گوي تو
از بس که انتظار تو کردم به روز و شب
عطار را بسوخت دل از آرزوي تو