شماره ٦٩٥: دلا چون کس نخواهد ماند دايم هم نماني تو

دلا چون کس نخواهد ماند دايم هم نماني تو
قدم در نه اگر هستي طلب کار معاني تو
گرفتم صد هزاران علم در مويي بدانستي
چو مرگت سايه اندازد سر مويي چه داني تو
چو کامت بر نمي آيد به ناکامي فرو ده تن
که در زندان ناکامي نيابي کامراني تو
به چيزي زندگي بايد که نبود زين جهان لابد
که تا چون زين جهان رفتي بدان زنده بماني تو
وگر زنده به دنيا باشي اي غافل در آن عالم
بماني مرده و هرگز نيابي زندگاني تو
اگر تو پر و بال دنيي و عقبي بيندازي
خطابت آيد از پيشان که هرچ آن جستي آني تو
بلي هر دم پيامت آيد از حضرت که اي محرم
چو حي لايموتي تو چرا بر خود نخواني تو
چو گشتي زين خطاب آگاه جانت را يقين گردد
که سلطان جهان افروز دارالملک جاني تو
زهي عطار کز بحر معاني چون مدد داري
تواني کرد هر ساعت بسي گوهرفشاني تو