شماره ٦٩٤: گر چنين سنگدل بماني تو

گر چنين سنگدل بماني تو
وه که بس خون ها براني تو
چه بلايي بر اهل روي زمين
از بلاهاي آسماني تو
از تو صد فتنه در جهان افتاد
فتنه جمله جهاني تو
فتنه برخيزد آن زمان که سحر
فرق مشکين فرو فشاني تو
دهن عقل باز ماند باز
چون درآيي به خوش زباني تو
همه اهل زمانه دل بنهند
بر اميدي که دلستاني تو
خط نويسي به خون ما چو قلم
سرکشان را به سر دواني تو
سرگراني و سرکشي چه کني
که سبک روح تر از آني تو
باده ناخورده از من بيدل
با من آخر چه سر گراني تو
چشم من ظاهرت همي بيند
گرچه از چشم بد نهاني تو
اگر از من کنار خواهي کرد
روز و شب در ميان جاني تو
گلي از گلستانت باز کنم
که به رخ همچو گلستاني تو
شکري از لب تو بربايم
که به لب چون شکرستاني تو
خون فشانند عاشقان بر خاک
چون ز ياقوت درفشاني تو
چند آخر به خون نويسي خط
هيچ خط نيز مي نداني تو
دل عطار در غمت ريش است
مرهمي کن اگر تواني تو