شماره ٦٩٣: اي سيه گر سپيد کاري تو

اي سيه گر سپيد کاري تو
سرخ رويي و سبز داري تو
من به جان سوختم بگو آخر
با شب و روز در چه کاري تو
روز به کار تو کي توانم برد
زانکه بس بوالعجب نگاري تو
کار ما را قرار مي ندهي
دلبري سخت بي قراري تو
نيست بويي ز وصل تو کس را
زانکه همرنگ روزگاري تو
غم من خور که غم بخورد مرا
راستي نيک غمگساري تو
زان سبب شادماني از غم من
که ازين غم خبر نداري تو
بلبل شاخ عشق عطار است
گر به خوبي گل بهاري تو