شماره ٦٩١: اي دل مبتلاي من شيفته هواي تو

اي دل مبتلاي من شيفته هواي تو
ديده دلم بسي بلا آن همه از براي تو
راي مرا به يک زمان جمله براي خود مران
چون ز براي خود کنم چند کشم بلاي تو
ني ز براي تو به جان بار بلاي تو کشم
عشق تو و بلاي جان، جان من و وفاي تو
باد جهان بي وفا دشمن من ز جان و دل
گر نکنم ز دوستي از دل و جان هواي تو
پره ز روي برفکن زانکه بماند تا ابد
جمله جان عاشقان مست مي لقاي تو
جان و دلي است بنده را بر تو فشانم اينکه هست
ني که محقري است خود کي بود اين سزاي تو
چشم من از گريستن تيره شدي اگر مرا
گاه و به گاه نيستي سرمه ز خاک پاي تو
گر ببري به دلبري از سر زلف جان من
زنده شوم به يک نفس از لب جانفزاي تو
هست ز مال اين جهان نقد فريد نيم جان
مي نپذيري اين ازو پس چه کند براي تو