شماره ٦٨٦: اي غذاي جان مستم نام تو

اي غذاي جان مستم نام تو
چشم عقلم روشن از انعام تو
عقل من ديوانه جانم مست شد
تا چشيدم جرعه اي از جام تو
شش جهت از روي من شد همچو زر
تا بديدم سيم هفت اندام تو
حلقه زلف توام دامي نهاد
تا به حلق آويختم در دام تو
دشنه چشمت اگر خونم بريخت
جان من آسوده از دشنام تو
گفته بودي کز توام بگرفت دل
جان بده تا خط کشم در نام تو
منتظر بنشسته ام تا در رسد
از پي جان خواستن پيغام تو
وعده دادي بوسه اي و تن زدي
تا شدم بي صبر و بي آرام تو
وام داري بوسه اي و از تو من
بيشتر دل بسته ام در وام تو
وام نگذاري و گويي بکشمت
از تقاضاهاي بي هنگام تو
بوسه در کامت نگه دار و مده
گر بدين بر خواهد آمد کام تو
کي چو شمعي سوختي عطار دل
گر نبودي همچو شمعي خام تو