شماره ٦٧٨: تا دل ز دست بيفتاد از تو

تا دل ز دست بيفتاد از تو
تن به اندوه فرو داد از تو
دل من گشت چو دريايي خون
چشم من چشمه خون زاد از تو
تا دلم بنده سوداي تو شد
نيستم يک نفس آزاد از تو
چند در خون دلم گرداني
طاقتم نيست که فرياد از تو
ليک فرياد نمي دارد سود
گر زيانيم بود باد از تو
تا ز عمرم نفسي مي ماند
خامشي از من و بيداد از تو
خامشي به به چنين دل که مراست
شرمم آيد که کنم ياد از تو
در ره عشق تو شاديم مباد
گر نيم من به غمت شاد از تو
شادمانيم نباشد که مرا
کار با درد تو افتاد از تو
دل عطار چو درد تو نيافت
شد درين واقعه بر باد از تو