شماره ٦٧٤: اي صبا گر بگذري بر زلف مشک افشان او

اي صبا گر بگذري بر زلف مشک افشان او
همچو من شو گرد يک يک حلقه سرگردان او
منت صد جان بيار و بر سر ما نه به حکم
وز سر زلفش نشاني آر ما را زان او
گاه از چوگان زلفش حلقه مشکين رباي
گاه خود را گوي گردان در خم چوگان او
خوش خوش اندر پيچ زلفش پيچ تا مشکين کني
شرق تا غرب جهان از زلف مشک افشان او
ني خطا گفتم ادب نيست آنچه گفتم جهد کن
تا پريشاني نيايد زلف عنبرسان او
گر مرا دل زنده خواهي کرد جامي جانفزاي
نوش کن بر ياد من از چشمه حيوان او
گر تو جان داري چه کن بر کن به دندان پشت دست
چون ببيني جانفزايي لب و دندان او
گو فلاني از ميان جانت مي گويد سلام
گو به جان تو فرو شد روز اول جان او
جان او در جان تو گم گشت و دل از دست رفت
درد او از حد بشد گر مي کني درمان او
چون رسي آنجا اجازت خواه اول بعد از آن
عرضه کن اين قصه پر درد در ديوان او
چشم آنجا بر مگير از پشت پاي و گوش دار
ورنه حالي بر زمين دوزد تو را مژگان او
هرچه گويد يادگير و يک به يک بر دل نويس
تا چنان کو گفت برساني به من فرمان او
چند گريي اي فريد از عشق رويش همچو شمع
صبح را مژده رسان از پسته خندان او