شماره ٦٦٤: عشق تو در جان من اي جان من

عشق تو در جان من اي جان من
آتشي زد در دل بريان من
در دل بريان من آتش مزن
رحم کن بر ديده گريان من
ديده گريان من پرخون مدار
در نگر آخر به سوز جان من
سوز جانم بيش ازين ظاهر مکن
گوش مي دار اين غم پنهان من
درد اين بيچاره از حد درگذشت
چاره اي ساز و بکن درمان من
خود مرا فرمان کجا باشد وليک
کج مکن چون زلف خود پيمان من
هرچه خواهي کن تو به داني از آنک
زاريي باشد نه فرمان زان من
جان عطار از تو در آتش فتاد
آب زن در آتش سوزان من