شماره ٦٤٨: عشق را بي خويشتن بايد شدن

عشق را بي خويشتن بايد شدن
نفس خود را راهزن بايد شدن
بت بود در راه او هرچه آن نه اوست
در ره او بت شکن بايد شدن
زلف جانان را شکن بيش از حد است
کافر يک يک شکن بايد شدن
تو بدو نزديک نزديکي وليک
دور دور از خويشتن بايد شدن
در نگنجد ما و من در راه او
در رهش بي ما و من بايد شدن
دوست چون هرگز نيايد در وطن
عاشقان را بي وطن بايد شدن
در ره او بر اميد وصل او
خاک راه تن به تن بايد شدن
همچو لاله غرقه در خون جگر
زنده در زير کفن بايد شدن
در ره او چون دويي را راه نيست
با يکي در پيرهن بايد شدن
پس چو عطار اندر آفاق جهان
پاکباز انجمن بايد شدن