شماره ٦٣٨: اي روي تو شمع پاکبازان

اي روي تو شمع پاکبازان
زلف تو کمند سرفرازان
عشاق به روي همچو ماهت
چون صبح بر آفتاب نازان
از شوق رخت چراغ گردون
چون شمع همي رود گدازان
از بهر شکار روي گلگونت
شبرنگ خط تو تيزتازان
زان حلقه دام زاغ زلفت
افتاده به حلق جره بازان
يک موي ز زلف پيچ پيچت
بشکسته طلسم کارسازان
از زلف مشعبدت چو مهره
در ششدره مانده حلقه بازان
تسبيح رخت کنند دايم
در پرده حسن دلنوازان
وصل تو درون پاک خواهد
پاکي سوي پاک دست يازان
وصلت که زکوة اوست خورشيد
هرگز نرسد به بي نمازان
جاني بايد ز خويشتن پاک
نه غرق مني چو نو نيازان
گفتي برهانمت ز عطار
شد عمر و دلت نبود يازان