شماره ٦٣٠: چون نيايد سر عشقت در بيان

چون نيايد سر عشقت در بيان
همچو طفلان مهر دارم بر زبان
چون عبارت محرم عشق تو نيست
چون دهد نامحرم از پيشان نشان
آنک ازو سگ مي کند پهلو تهي
دوستکاني چون خورد با پهلوان
چون زبان در عشق تو بر هيچ نيست
لب فرو بستم قلم کردم زبان
همچو مرغ نيم بسمل در رهت
در ميان خاک و خون گشتم نهان
دور از تو جان ز من گيرد کنار
گر مرا بيرون نياري زين ميان
دوش عشق تو درآمد نيم شب
از رهي دزديده يعني راه جان
گفت صد دريا ز خون دل بيار
تا در آشامم که مستم اين زمان
مرغ دل آواره ديرينه بود
باز يافت از عشق حالي آشيان
در پريد و عشق را در بر گرفت
عقل و جان را کارد آمد به استخوان
عقل فاني گشت و جان معدوم شد
عشق و دل ماندند با هم جاودان
عشق با دل گشت و دل با عشق شد
زين عجب تر قصه نبود در جهان
ديدن و دانستن اينجا باطل است
بودن آن کار نه علم و بيان
چون بباشي فاني مطلق ز خويش
هست مطلق گردي اندر لامکان
جان و جانان هر دو نتوان يافتن
گر همي جانانت بايد جان فشان
تا کي اي عطار گويي راز عشق
راز مي گويي طلب کن رازدان