شماره ٦٢٩: چون قصه زلف تو دراز است چگويم

چون قصه زلف تو دراز است چگويم
چون شيوه چشمت همه ناز است چگويم
اين است حقيقت که ز وصل تو نشان نيست
هر قصه که اين نيست مجاز است چگويم
خورشيد که او چشم و چراغ است جهان را
از شوق رخت در تک و تاز است چگويم
چون شمع سحرگاه دل سوخته هر شب
بي روي تو در سوز و گداز است چگويم
تا دست به زلف تو رسد در همه عمرم
چون زلف توام کار دراز است چگويم
گر کرد مرا زلف تو با خاک برابر
لعل لب تو بنده نواز است چگويم
المنه لله که دلم گرچه ربودي
از زلف تو در پرده راز است چگويم
گفتي که بگو تا چه کشيدي تو ز نازم
کار من دلخسته نياز است چگويم
گفتم که در بسته مرا چند نمايي
گفتي که درم بر همه باز است چگويم
گر بر همه باز است در وصل تو جانا
چون بر من سرگشته فراز است چگويم
عطار درين کوي اگر نيک و اگر بد
پروانه آن شمع طراز است چگويم