شماره ٦٢٥: گر مردي خويشتن ببينيم

گر مردي خويشتن ببينيم
اندر پس دوکدان نشينيم
ديگر نزنيم لاف مردي
وز شرم ره زنان گزينيم
کاري عجب اوفتاده ما را
پيمانه زهر و انگبينيم
تا زهر چو انگبين نگردد
يک ذره جمال او نبينيم
سر رشته دل ز دست داديم
کين چيست که ما کنون درينيم
اي ساقي درد درد در ده
کامروز وراي کفر و دينيم
ما در ره يار سر ببازيم
وانگه پس کار خود نشينيم
آبي در ده صبوحيان را
کز عشق به سينه آتشينيم
صبح رخ او پديد آمد
ما جمله صبوحيان ازينيم
ما مستانيم و همچو عطار
از مستي خويش شرمگينيم