شماره ٦٢١: گاه لاف از آشنايي مي زنيم

گاه لاف از آشنايي مي زنيم
گه غمش را مرحبايي مي زنيم
همچو چنگ از پرده دل زار زار
در ره عشقش نوايي مي زنيم
از دم ما مي بسوزد عالمي
آخر اين دم ما ز جايي مي زنيم
ما مسيم و اين نفس هاي به درد
بر اميد کيميايي مي زنيم
روز و شب بر درگه سلطان جان
تا ابد کوس وفايي مي زنيم
پادشاهانيم و ما را ملک نيست
لاجرم دم با گدايي مي زنيم
ما چو بيکاريم کار افتاده را
بر طريق عشق رايي مي زنيم
خوان کشيديم و دري کرديم باز
سالکان را الصلايي مي زنيم
نيستان را قوت هستي مي دهيم
خويش بينان را قفايي مي زنيم
اندرين دريا که عالم غرق اوست
بي دل و جان دست و پايي مي زنيم
ماجراي عشق از عطار جو
تا نفس از ماجرايي مي زنيم